باز پيش جمع آمد سر فراز

شاعر : عطار

کرد از سر معالي پرده بازباز پيش جمع آمد سر فراز
لاف مي‌زد از کله داري خويشسينه مي‌کرد از سپه داري خويش
چشم بربستم ز خلق روزگارگفت من از شوق دست شهريار
تا رسد پايم به دست پادشاهچشم از آن بگرفته‌ام زير کلاه
همچو مرتاضان رياضت کرده‌امدر ادب خود را بسي پرورده‌ام
از رسوم خدمت آگاهم برندتا اگر روزي بر شاهم برند
چون کنم بيهوده روي او شتابمن کجا سيمرغ را بينم به خواب
در جهان اين پايگاهم بس بودزقه‌اي از دست شاهم بس بود
سرفرازي ميکنم بر دست شاهچون ندارم ره روي را پايگاه
به که در وادي بي‌پايان شوممن اگر شايسته‌ي سلطان شوم
عمر بگذارم خوشي اين جايگاهروي آن دارم که من بر روي شاه
گاه در شوقش شکاري مي‌کنمگاه شه را انتظاري مي‌کنم
از صفت دور و به صورت مانده بازهدهدش گفت اي به صورت مانده باز
پادشاهي کي برو زيبا بودشاه را در ملک اگر همتا بود
زانک بي همتا به شاهي اوست و بسسلطنت را نيست چون سيمرغ کس
سازد او از خود ز بي‌مغزي سريشاه نبو آنک در هر کشوري
جز وفا و جز مدارا نبودششاه آن باشد که همتا نبودش
يک زمان ديگر گرفتاري کندشاه دنيا گر وفاداري کند
کار او بي‌شک بود تاريک‌ترهرک باشد پيش او نزديک‌تر
جان او پيوسته باشد پر خطردايما از شاه باشد بر حذر
دور باش از وي که دوري زو خوش استشاه دنيا في المثل چون آتش است
کي شده نزديک شاهان دور باشزان بود در پيش شاهان دور باش